صه های مینی مالیستی جنگ (صد خاطره ی کوتاه)
١- چند روز قبل از امتحانها از جبهه ميآمد، يك صندلي ميگذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط، آن چند روز را درس ميخواند و با نمرههاي خوب قبول ميشد. نمرههاش هست. تازه با همين وضع توي كنكور هم قبول شد. آن هم دانشگاه اميركبير.
٢- يك بار از جبهه كه برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعايي ميكني كه من شهيد نميشم؟» از آن به بعد ميگفتم: «خدايا! راضيام به رضاي تو.»
خدا راضي بود پسرم پيش او برود و پيش من نماند.
٣- شهيد كه شد، دو بسته از وسايلش را فرستادند براي خانوادهاش. يك بسته وسايل شخصي و يك بسته كتابهاي درسي دبيرستان.